1368سال از واقعه کربلا می گذرد و تو هرسال رخت سیاه می پوشی . حسی غریب نمی گذارد که در خانه بنشینی ، حسی که تو را به مسجد و تکیه و حسینیه می کشاند . اگر هم شب اول و دوم در خانه بنشینی ، صدای طبل ها و نوای سوزناک مرثیه خوان ها دلت را به کوچه و خیابان می کشاند .
دسته های سیاه پوش کبوتران می آیند و می روند و تو هربار مثل کبوتری دل شکسته دلت را همراه فوج فوج کبوترهای از راه رسیده پر می دهی .
یک جا ایستاده ای اما دلت میان دسته های سینه زنی ات که بر سینه می کوبند .
بی اختیار بغض می کنی .
پرده ای از اشک جلوی چشمانت را می گیرد و گاه گاهی گریه امانت نمی دهد .
هر سال که محرم از راه می رسد ؛ یک داغ کهنه ، یک زخم قدیمی سرباز می کند . داغی که آتش در دل می افکند و شورها برپا می کند .
و تو هرسال این قصه را مرور می کنی ، آرزو می کنی
ای کاش
در آن روزها
با حسین بودی
در کنار او و در رکاب او .
منبع : مجله رشد نوجوان